افق را همچنان مه تاریکی فرا گرفته است
باید فکری به حال این دل آرام غمگین کنم
در تنهایی باغ دلم آگاه به احوال خود شدم
انسانی همچون اقیانوس
که میخواهد به اوج کمال دست یابد
مسطوره ای که بدست داده میشود...
*
چیزی چنان دریا
واژه ای مانند نیلوفر و آب
در درون من موج میزند
کیستم من؟
به آسمان رفته ای
در دل شب های سرد
آتش به جان افتاده ای
از سوز گرمای روز های ملال آنگیز
که من را تا خلوتگه غربت و اندوه میبرد
گاهی جان دلم نیست
پای گریزم نیست
طاقت دل شب زده ام نیست
مهتاب شب های بلندم نیست.
حالم خوب نیست .
******
ای کاش پرنده هر شب
با نوازش دستها یش
عطر بو ی خود را به انتظار مینشست
تا آغوش باز پرستو
دوباره بو ی عشق میگرفت
و رؤیای نرم
بیابان خا طره را تا آخر خط پایان
تا بی انتها می برد.
و دفتر عشق
تا پگاه غرق گلبو سه میشد.
**********
من زمزمه عاشقانه پرواز را میشناسم
جلوه های رهگذر جوانی را دیده ام
چشم انداز دلبستگی را لمس کرده ام
من با دلی آگاه دور ماندگی سو زناک
را به تصویر کشیده ام.
با این وجود، خیال میکنم
دل من ،همان نیست که باید باشد
رؤیای دلم مه آلود است
آسمان دلم ابریست
غوغای درون دلم بارانی است.
دل من، توان شکست را
توان لمس خستگی را
آه، توان چشیدن ترس را
در چشمان عشق ندارد.
فرزان ارجمندی
Farzan
2.02.2009
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!فرزان
صدای باران
در رهگذر عمر
آغاز عشق را
هوشیار میداد .
ای عشق بی انتها
در آن شب زیبا
رویایی برای زندگی کردن بودی
گریه چشمان مهربانت را
با چشمانم شنیدم .
مسافر شهر باران بودی
و نگاه عاشقانه ات
اندو ه و غم را
از دیدگانم می ربود.
تو تجلی احساس در تنهایی من بودی
انسان وار به انسان میخندیدی
و عشقت گرم و صمیمی بود.
تمام روز کسی در من به انتظار نشسته بود
واژگان زبان گویا ی من بودند .
باران با بوی خوش سبزه
عشقی را ایجاد کرده بود .
تو عاشق بودی
میدانستم
تو عاشق معشوقی
که همه چیز را عشق میخواند .
زندگی را
باران را
برف را
و ...انسان را عشق میخواند.
معشوق زیبایی
که با دیدن باران خیس میشود
و با دیدن برف سرما میخورد
تو مسافر شهر باران بودی.
فرزان ارجمندی
فرزان ... Farzan
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!فرزان
میگویند پسر عجیبی بود
پشت آن نقاب چندین ساله،
کودکی نهفته بود
با قلبی پر از احساس
که حرفی برای گفتن داشت
و افکاری برای عرضه نمودن،
اما دیگر خسته شده بود ،
انگار از گفتن این همه حرفها
خسته شده بود .
شاید در روزگاری زندگی می کرد
که احساس در آن جایی نداشت
و منطق سازنده نبود
و عشق سرابی بیش نبود .
نمیخواست کسی را اذیت کند،
دیگر برایش مهم نبود که باشد
تنها میخواست نباشد،
احساس میکرد یک رهگذر
در میان جمع است.
حتا نتوانست که نباشد!
و همچنان مینوازد
سمفونی زیبایی تنهایی را...
فرزان ارجمندی
3.4.2011
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!فرزان