زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست، قسم خوردن قول ماندن نیست و عشق ورزیدن ضمانت تنها ماندن نیست.
شهر بی عشق
شهر بی چشمهای تو بود
شهر بی چشمهای تو آتش بود
ای نگاهت پر ازعشق!
ــ :عشق
بی تو با من هزارهء غم بود
در نبودت دل غروب گرفت
کاش میشد که باز میگشتی
رفتنت صد سوال مبهم بود
کاش میشد که باز میگشتی....
ای کاش دنیا یک جای مطمئن داشت تا آدم ها بتوانند تمام غم هایشان را در آن به امانت بگذارند...
به او بگویید دوستش دارم به او که قلبش به وسعت دریاست, که قایق کوچک دل من در آن غرق شده است. به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد . و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد...
شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیلهی حیوانات دیگر دریده شود.از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید به معشوق شیر مانند اعتماد کرد!!
چکامه زیبا ی حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد به او:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
”پاسخ زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
این سالـــها تمام سهــــــم من از بودن درد هایی است که از زخــــــم هایم فــــواره می زنند و صـــلیب کرم خورده ای که باید سالـهـا بر دوش بکشم! اما این روز ها آسمانِ بغضـــــــــهایم عجیب طوفانیست و تمام حقیــــــقت من غروبــــــهای پلاسیــــــده شهری است که با بوی شرجــــــی اش هزار بــــار گریــــــه کرده ام ... !
شعری از مارتا مدیروس (منسوب شده به پابلو نرودا ) ء
ترجمه از اسپانیایی به انگلیسی: سوریندل دیول (شاعر آمریکایی) ترجمه از انگلیسی به فارسی :
آرام آرام در حال مردنیم
کسی که بردهء عادات و رسوم خود شده است
کسی که هر روز ، زندگی دیروزش را تکرار می کند
کسی که گامهایش را همواره آرام و یکسان بر می دارد
کسی که در زندگی اش خطر نمی کند
کسی که سکوت می کند
کسی که حتی از رنگ تکراری پیرهنش هم دل نمی کند
آرام آرام در حال مردن است
کسی که هیچ راه جدیدی را تجربه نمی کند
کسی که از دل سپردن و مشتاق شدن گریزان است
کسی که رنگ سیاه را بر سپید ترجیح می دهد
کسی که در سرش خیال و رویایی ندارد
کسی که کتابی نمی خواند
کسی که به آهنگ و ترانه ای گوش نمی سپارد
آرام آرام در حال مردن است
کسی که به سرزمنیهای دور سفر نمی کند
کسی که از وجود خویش لذتی نمی برد
کسی که قدر خود را نمی داند
کسی که یاری دیگران را نمی خواهد
کسی که همواره از بخت بد خویش می نالد
کسی که در انتظار بند آمدن باران نشسته است
آرام آرام در حال مردن است
زنده بودن فقط نفس کشیدن نیست
بیا همتی کنیم
بیا اندکی از مرگ بگریزیم
بیا کاری کنیم تا هر روز
احساس کنیم که هنوز هم زنده ایم
بیا از طاقت خود مشعلی برافروزیم
و قدم در راه خوشبختی گذاریم
--------------------------
چه شور ها که من به پا.چه شور ها که من به پا زشاهناز میکنم در شکایت از جهان در شکایت از جهان به شاه باز میکنم جهان پر از غم دل است جهان پر از غم دل است زبانه ساز میکنم میکنم ز من مپرس که چونی دلی نشسته به خونی
ای دوست دلت همیشه زندان من است
آتشکده عشق تو از آن من است
آن روز که لحظه بدرود من و توست
آن شوم ترین لحظه پایان من است .
-------------------------------------
دیر گاهیست که تنها شده ام, قصه غربت صحرا شده ام, وسعت درد فقط سهم من است, بازهم قسمت غم ها شده ام, دگر آیینه ز من بی خبر است, که اسیر شب یلدا شده ام, من که بی تاب شقایق بودم, همدم سردی یخ ها شده ام, کاش چشمان مرا خاک کنند, تا نبینم که چه تنها شده ام ...
کاش
کسی بود امشب با من کمی قدم میزد... کمی شعر میخواندم و کمی حرف میزد...
کاش کسی بود امشب و من برایش شراب میریختم و او با لبخندی و نگاهی برایم
دست تکان میداد.... کاش کسی بود امشب...
------------------------------
آنجا که تویی رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غمی دگر نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما جه کنم که بال و پر نیست مرا
------------------------------