صدای باران
در رهگذر عمر
آغاز عشق را
هوشیار میداد .
ای عشق بی انتها
در آن شب زیبا
رویایی برای زندگی کردن بودی
گریه چشمان مهربانت را
با چشمانم شنیدم .
مسافر شهر باران بودی
و نگاه عاشقانه ات
اندو ه و غم را
از دیدگانم می ربود.
تو تجلی احساس در تنهایی من بودی
انسان وار به انسان میخندیدی
و عشقت گرم و صمیمی بود.
تمام روز کسی در من به انتظار نشسته بود
واژگان زبان گویا ی من بودند .
باران با بوی خوش سبزه
عشقی را ایجاد کرده بود .
تو عاشق بودی
میدانستم
تو عاشق معشوقی
که همه چیز را عشق میخواند .
زندگی را
باران را
برف را
و ...انسان را عشق میخواند.
معشوق زیبایی
که با دیدن باران خیس میشود
و با دیدن برف سرما میخورد
تو مسافر شهر باران بودی.
فرزان ارجمندی
فرزان ... Farzan
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!فرزان