گاهی هوای هیچ هوائی ندارم
جز نشستن روبروی پنجره ای
که به هیچ روزنی باز نمی شود
دیشب خواب می دیدم
بر شاخه های یاس خشکیده
یاس باغچه ء کودکی هایم
هزار شکوفه ء سفید
به اندازه ء مژگانت
هی بوی آمدنت را وعده میداد
نگفته بودم که می آئی ؟
فقط تو با بوی بهار می آئی
من را بگو که هزار پائیز
تو را در سرخی غروب می جستم
اصلا بیا و امشب آن دامن نارنجی
آن پیراهن بی تار و پود
آن صندل های بی بند ...
چرا دارم به رخت های تو می اندیشم؟
پنجره را ببند ببند آن پنجره را
قمری ها دارند نگاهمان می کنند
می خواهی بدانی ؟
می دانی اصلا چرا پیش نگاهت نشسته ام؟
برو چشم هایت را توی آینه ببین
حتم دارم آینه را میبوسی !