در بهار مرا صدا کن
دشت باغ من نیست
و نمیدانم من
در کدامین روز
یا در کدامین شب سپید
به دیدارم خواهد آمد .
در بهار مرا صدا کن
هنگامی که گل های
کاشته در گلدان
سبز خواهند شد
و زندگی زیبا می گردد .
زیرا که مردگان در این فصل
سالهاست که حق حیات یافته اند--
در بهار مرا صدا کن
که باغ پیر و پژمرده وجود میا بد
و گل های جوان عاشق میشوند
وه چه زیباست که باغچه زنده بماند .
هنگامی که صدای قلبت را میشنوم
و تیغه درخت که دستان عاشقت را
زخم میزند
و نفسها مان به یگرنگی گل و درخت
با هم می آمیزند .
در بهار مرا صدا کن
صدایت در این فصل غریبه نیست
و اگر می خندید زیبا بود
و مرا به ژرفنای چشمه مهتاب
در بهار میبرد.
هنگامی که کوچه ها
از عطر گلها مست میشوند
و جفتان عاشق
از میان کوچه ها مست
دست در دست
لحظات گذران را دفن میکنند
و بعد هر کدام به نقطه ای
با نگاهایی خموش
راه می پیمایند .
در بهار مرا صدا کن
آنگاه که
صدایت می شکافد کوچه های خاطره را
و باغ کوچک تنهایی را
صدایت در این فصل برایم غریبه نیست .