پیر مرد با نگاهی
که تأثر و اندوهش را
بیش از اندازه نمایان می ساخت
کنار سر در خانه اش
زیر نور آفتاب
و در هوای خنک پاییزی لم داد بود
و اصلاً دنیایی داشت
جدا از من، جدا از همه
ترتیب خاصی به ساعت های
روزانه اش داده بود
و پیش از ان که بخوابد
تنها با خودش و همه چیزش
می نشست و به رادیوی کوچکی
که داشت گوش میداد.