چیزی چنان دریا
واژه ای مانند نیلوفر و آب
در درون من موج میزند
کیستم من؟
به آسمان رفته ای
در دل شب های سرد
آتش به جان افتاده ای
از سوز گرمای روز های ملال آنگیز
که من را تا خلوتگه غربت و اندوه میبرد.
من زمزمه عاشقانه پرواز را میشناسم
جلوه های رهگذر جوانی را دیده ام
چشم انداز دلبستگی عشق را لمس کرده ام
من با دلی آگاه دور ماندگی سو زناک
را به تصویر کشیده ام...
با این وجود، خیال میکنم
دل من ،همان نیست که باید باشد
رؤیای دلم مه آلود است
آسمان دلم ابریست
غوغای درون دلم بارانی است...
گاهی جان دلم نیست
پای گریزم نیست
طاقت دل شب زده ام نیست
مهتاب شب های بلندم نیست.
حالم خوب نیست...
شگفتا رؤیای دل انگیز من
در زیر آوار بیهودگی
راز دل با پرنده خسته جان فاش نکرد ...
فرزان ارجمندی