چکامه ها ...

چکامه ها ...

تنهاتر از همیشه درسکوتی خیال انگیز...حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!همه حقوق محفوظ است کپی رایت © 2010 فرزان ارجمندی
چکامه ها ...

چکامه ها ...

تنهاتر از همیشه درسکوتی خیال انگیز...حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. دزدی ادبی جرم دارد!!همه حقوق محفوظ است کپی رایت © 2010 فرزان ارجمندی

دیدی ای دل

 

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند؟
گفته بودم مردم اینجا بدند
دیدی آخر ساقه جانت شکست ؟
آن عزیزت عهدوپیمانت شکست؟
دیدی ای دل درجهان یک یار نیست؟
هیچکس در زندگی غمخوار نیست؟
آه دیدی سادگی جان داده است؟
جای خود را گِل به سیمان داده است؟
دیدی آخر حرف من بیجا نبود؟
از برای عشق اینجا ، جا نبود؟
نوبهار عمر را دیدی چه شد؟
زندگی را هیچ فهمیدی چه شد؟
دیدی ای دل دوستیها بی بهاست؟
کمترین چیزی که می یابی وفاست؟
دیده ای گلها همه پژمرده اند
رنگها در دود و سرما مرده اند
آری ای دل ! زنده بودن ساده نیست
بین آدمها یکی دلداده نیست
باید اینجا از خود ای دل گم شوی
عاقبت همرنگ این مردم شوی

نمیدانم که بودی

 

نمیدانم که بودی یا چه بــودی
ولی بی حرف قلبم را ربــودی
نمیدانم که هستم یا چه هستم
ولی هر لحظه در فکر تو هستم

انگار مرده بودم

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم 
از بس که روزها را با شب شمرده بودم 
یک عمر دور و تنها، تنها بجرم این که 
او سرسپرده می خواست،من دل سپرده بودم 
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم 
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد 
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم 
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد 
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم....

پاییز

 

 

هنگامی برگ های پاییز را در  زیر پاهایت  له می کنی یادت باشد که روزی به تو  نفس هدیه می کردند .

خیانت

 

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ، خیانت می تواند دروغ گفتن به یار باشد ، خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ، خیانت می تواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد . شکسپیر

زمان

 

زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست، قسم خوردن قول ماندن نیست و عشق ورزیدن ضمانت تنها ماندن نیست.

من دلم می گرفت

من دلم می گرفت

و من دلم برای تنهائیم می سوخت

به پاروئی امید بسته ام

که مسیر مرا

 به سمت آرزوها بچرخاند...

شهر بی عشق

 


شهر بی عشق
شهر بی چشم‌های تو بود
شهر بی چشم‌های تو آتش بود
ای نگاهت پر ازعشق!
    ــ :عشق
بی تو با من هزاره‌ء غم بود
در نبودت دل غروب گرفت
کاش می‌شد که باز می‌گشتی
رفتنت صد سوال مبهم بود
کاش می‌شد که باز می‌گشتی....

Sattar - Mano Natarsoon


ای کاش دنیا یک جای مطمئن داشت تا آدم ها بتوانند تمام غم هایشان را در آن به امانت بگذارند...

به او بگویید دوستش دارم

 

به او بگویید دوستش دارم به او که قلبش به وسعت دریاست, که قایق کوچک دل من در آن غرق شده است. به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد . و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد...

شیری که عاشق آهو شد:


شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید به معشوق شیر مانند  اعتماد کرد!!

سیب


چکامه زیبا ی حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد به او:

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

”پاسخ زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...

شهری با بوی شرجــــــی


این سالـــها تمام سهــــــم من از بودن درد هایی است که از زخــــــم هایم فــــواره می زنند و صـــلیب کرم خورده ای که باید سالـهـا بر دوش بکشم! اما این روز ها آسمانِ بغضـــــــــهایم عجیب طوفانیست و تمام حقیــــــقت من غروبــــــهای پلاسیــــــده شهری است که با بوی شرجــــــی اش هزار بــــار گریــــــه کرده ام ... !


شعری از مارتا مدیروس (منسوب شده به پابلو نرودا )

شعری از مارتا مدیروس (منسوب شده به پابلو نرودا ) ء
ترجمه از اسپانیایی به انگلیسی: سوریندل دیول (شاعر آمریکایی) ترجمه از انگلیسی به فارسی :

آرام آرام در حال مردنیم

کسی که بردهء عادات و رسوم خود شده است
کسی که هر روز ، زندگی دیروزش را تکرار می کند
کسی که گامهایش را همواره آرام و یکسان بر می دارد
کسی که در زندگی اش خطر نمی کند
کسی که سکوت می کند
کسی که حتی از رنگ تکراری پیرهنش هم دل نمی کند
آرام آرام در حال مردن است

کسی که هیچ راه جدیدی را تجربه نمی کند
کسی که از دل سپردن و مشتاق شدن گریزان است
کسی که رنگ سیاه را بر سپید ترجیح می دهد
کسی که در سرش خیال و رویایی ندارد
کسی که کتابی نمی خواند
کسی که به آهنگ و ترانه ای گوش نمی سپارد
آرام آرام در حال مردن است


کسی که به سرزمنیهای دور سفر نمی کند
کسی که از وجود خویش لذتی نمی برد
کسی که قدر خود را نمی داند
کسی که یاری دیگران را نمی خواهد
کسی که همواره از بخت بد خویش می نالد
کسی که در انتظار بند آمدن باران نشسته است
آرام آرام در حال مردن است

زنده بودن فقط نفس کشیدن نیست
بیا همتی کنیم
بیا اندکی از مرگ بگریزیم
بیا کاری کنیم تا هر روز
احساس کنیم که هنوز هم زنده ایم
بیا از طاقت خود مشعلی برافروزیم
و قدم در راه خوشبختی گذاریم

--------------------------

---------
عکسهای زیر : پابلو نرودا
Pablo Neruda
مارتا مدیروس
Martha Medeiros

چه شورها استاد بنان


چه شور ها که من به پا.چه شور ها که من به پا زشاهناز میکنم در شکایت از جهان در شکایت از جهان به شاه باز میکنم جهان پر از غم دل است جهان پر از غم دل است زبانه ساز میکنم میکنم ز من مپرس که چونی دلی نشسته به خونی

ای دوست


ای دوست دلت همیشه زندان من است
 آتشکده عشق تو از آن من است
آن روز که لحظه بدرود من و توست
 آن شوم ترین لحظه پایان من است .
-------------------------------------


رفته بودم لب رود

 
رفته بودم لب رود تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب ، آب در رود نبود. ماهیان می گفتند: هیچ تقصیر درختان نیست...
------------------------------------

انتهای دریا

 

از دوست داشتن انتهای دریا معلوم نیست کجاست. اگر می توانستم جزیی از این بی انتهایی باشم،آن وقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ... دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم...

دیر گاهیست که تنها شده ام

 

دیر گاهیست که تنها شده ام, قصه غربت صحرا شده ام, وسعت درد فقط سهم من است, بازهم قسمت غم ها شده ام, دگر آیینه ز من بی خبر است, که اسیر شب یلدا شده ام, من که بی تاب شقایق بودم, همدم سردی یخ ها شده ام, کاش چشمان مرا خاک کنند, تا نبینم که چه تنها شده ام ...

گریهء دستانم.

 


گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد چشم هایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به او نمی رساند هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و با این همه نازنین این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد ....و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد, من اما از چهار فصل هیچ کدام را ندارم...
-----------------------------