اشک عشق من
در حسرت دیدار تو ریخت
و آشیان من
عاشق ترین دست ها شد.
قصه زندگی
بهار عمر ما است
گل قشنگ زندگی
دلت خانه تنهایی است.
با دلت نهایت آرامش
را
در چشمه مهتاب
و فصل زندگی
را
تلخ یا شیرین
خواهم سرود.
اشک عشق من
در حسرت دیدار تو ریخت
و آشیان من
عاشق ترین دست ها شد.
قصه زندگی
بهار عمر ما است
گل قشنگ زندگی
دلت خانه تنهایی است.
با دلت نهایت آرامش
را
در چشمه مهتاب
و فصل زندگی
را
تلخ یا شیرین
خواهم سرود.
در سرزمین تنهایی
گفتگو با دل
رؤیای عاشقانه بود
هر چه بود احساس بود
ستاره ای در نیم شب
خاموش مانده بود
و راز دل در سیاهی شب
پنهان می ماند.
چند نقطه نور
نگاه شاعر را
با فریادی خیس کرد .
حرفی و شعری
با قافیه دل
تا
صدای گرم تو را
دست های فاصله شکست
و من تنهاتر از آسمان شدم .
در دور د ست
یاس سپیدی است
ستاره بیدار
در دل شب تار
که همچنان زیباست
و با من از عشق می گوید.
امواج را خواهم شکافت
تابه آقیانوس می ریزم
و در زلال تنش غرق می شوم.
با تو روح انسان بودن را
از درون و برون
رنج انسان بودن را
با ترانه بیدار
در سرزمین آفتاب
از دریچه روز های بارانی
خواهم گفت.
آشیل مهتاب
در جزیره تنهایی
جلوه گاه صبح را
در آسمان همه جایی
به رخ میکشد .
سکوت نهیب میزند
و زیباترین گلها را
با فرجامی شیرین
همراه مسافر شهر آقیانوس میکند .
هنگامی باران میبارد
هم سفر باش
در کوچه های دلتنگی
دوستت دارم
دوستم داشته باش
با دیوار های فاصله
در خانه خلوت دل
همسفر عشق باش.
تنهاتر از آن هستم
که در سکوت
به تنهایی بیاندیشم
با ترانه های خیال انگیز
هنگامی که اشعار سبز را
ارکیده زیبا
در آسمان آبی اندیشه
عاشقانه
در شب های عشق
با شراب سرخ می نوشد.
آخرین کویر عاشق میشوم
در آرزوی پرواز
بر بال طوفان
در انعکاس صدا
رامشگر و تنها
اندیشناک و پریشان خیال
میدانم میدانی
ای رویای زیبا
ای عشق بی انتها
صدایت برخاسته از دل است .
ای حسرت دوست داشتنی
برای آغاز هنوز امیدی هست.؟
***
شراب و تو
تنهایی و تو
وصف پریشان حالی
فاصله غوغا میکند
هنوز هم فاصله بی شرمانه
غوغا میکند٠
فصل تنهایی ها بماند
که با هم قدم بزنیم.
امروز سخنم را
زیبا خواهم کرد
وقصه ای خواهم گفت
در دل زمان
امروز روز
واژه های من است
سرودن یک زندگی
فردا اگر فرصتی بود
دوباره خواهم سرود
اما فردا را
دیگر گونه
نه مانند امروز خواهم سرود
...
تو از تاریک ترین دهلیز های شب
صدای قلب مرا شنیده بودی
اکنون ترا چه شده
که در سینه سرد و خاموش خاک آرمیده ای
بر خیز
به تمنای دستهای خالی ام نگاه کن
که به سمت ابدیتی
به و یرانه های خاک اشاره می کنند.
ناگهان غربت خاک ترا بلعید
ناگهان پرنده ای از بوی نیامدن پرکشید
ناگهان دستهایم بی هیچ احساسی
حالت تهی بخود گرفتند.
اکنون چشمهایم در انتظاری عبث
به شبنم نشسته اند
اکنون زمستان از باغی خزان زده
به سمت دامنه های مه گرفته ی بی هیا هو می رود
و من سر انجام خسته
رد آخرین کوچ پرنده گان را دنبال می کنم.
آه
ای نیامده های ناممکن
بیایید
کنار حوصله ام بنشینید
حوصله ام سر می رود.
شب های تنهایی
شب های آمیزش دردناک
و شهوت بار خیال رهایی
ودروغ های صادقانه.
شب های تنهایی
صبح گاه بستر های خالی از نوازش
و جنبیدن شصت پای چپ.
شب های تنهایی
شب هایی برای روز های شلوغ
و دروغ های بی شرم دوباره.
روزها عجب میگذرند
روزهای شلوغ و تنهایی
روزهای اوج و سقوط و بی کسی
از پس قله های رؤیایی
شهر آسمان پایینی
غربت دوردست بالایی
ریشه اش در زمین هر جایی
ساقه اش در هوای هیچ جایی ...
اگر دلتنگی قلم بردار بنویس
برای آنکه زیبا می خواند
برای آنکه زیبا پاسخ خواهد داد
برای آنکه نا نوشته های تو را می داند،
بغض های نشکسته ات
آرزوهای از دست رفته ات،
گریه های شبانه ات
سکوت های نشکسته ات،
سخن های نا گفته ات
چشمهایت را ببند،
صدایش را شنیدی؟
نگاه مشتاقش را دیدی ؟
و تنها تنها برای او بنویس
او زیبا می خواند ...
بوی عشق
بوی یک عاشق غریب
بوی دریا
بوی عاشقان بی کشتی
نشسته در غروب
من نشسته در قایق
تنها و غریب
روی موج مرده افکار خود
میفرستم آه را
بوی موج و تاک را
میفرستم من شعری بسوی تو
تا تو مانی و بماند
بوی تو
بوی عشق...
در پناه نگاه تو تا عمق وجودم سفر خواهم کرد
و در خلوت تنهائیم اشتیاق حضورت را فریاد خواهم زد
و دوباره تو را طلب خواهم کرد همچون گذشته
و دوباره با تو صحبت خواهم کرد همچون امروز
و دوباره با تو راهی خواهم شد همچون فردا
اگر لحظه ایی دریابی مرا ...
اما تو هرگز نخواهی خوانــــــــــــــــد
آتش عشـــــــــق
در چشمانم غوطه میزنــــــــد
ولـــــی تو هرگز نخواهی دید
نه تو هرگز نخواهی دیــــــــــــد
و من با این همه اندوه
از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کـــــــــرد .
چه باشکوهی
که موج با تو، در دریا، گم نمی شود
و زمین فقط به هوای تو
بر مدار خورشید می گردد
از بس روشنی
همیشه می بینمت
چه در اعماق شب راه بروم
چه بر کف دریا بنشینم.
وقتی از تو می گویم
آهو می شوم و
جنگل های مِه هم حتی
از شنیدن گام هایم
می رقصند
و آنگاه که
از تو می نویسم
دست هایم عاشق اند
***
کنار کبوتر نشسته ای و
از سپیدی می گذری.
و سایه ات
در میدان های عشق
و جاده های آیینه می دود
و با آواز ترقه های بی خیال کودکان
پای می کوبد
از بس نامت را تکرار کرده ام
زبانم می سوزد
و نفسم به عطر آتش
آغشته است.
***
نامت را به خانه ام
ببخش.
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت
مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما...
هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟!
دل من چون رود میان دو کوه
دل من تـنها بـود
دل من هرزه نـبـود
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟
معـلـوم است ، به در خانه تو
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...!!؟