تو از تاریک ترین دهلیز های شب
صدای قلب مرا شنیده بودی
اکنون ترا چه شده
که در سینه سرد و خاموش خاک آرمیده ای
بر خیز
به تمنای دستهای خالی ام نگاه کن
که به سمت ابدیتی
به و یرانه های خاک اشاره می کنند.
ناگهان غربت خاک ترا بلعید
ناگهان پرنده ای از بوی نیامدن پرکشید
ناگهان دستهایم بی هیچ احساسی
حالت تهی بخود گرفتند.
اکنون چشمهایم در انتظاری عبث
به شبنم نشسته اند
اکنون زمستان از باغی خزان زده
به سمت دامنه های مه گرفته ی بی هیا هو می رود
و من سر انجام خسته
رد آخرین کوچ پرنده گان را دنبال می کنم.
آه
ای نیامده های ناممکن
بیایید
کنار حوصله ام بنشینید
حوصله ام سر می رود.