دل من چون رود میان دو کوه
دل من تـنها بـود
دل من هرزه نـبـود
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟
معـلـوم است ، به در خانه تو
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...!!؟
صدای باران
در رهگذر عمر
آغاز عشق را
هوشیار میداد .
ای عشق بی انتها
در آن شب زیبا
رویایی برای زندگی بودی
گریه چشمان مهربانت را
با چشمانم شنیدم .
مسافر شهر باران بودی
و نگاه عاشقانه ات
اندو ه و غم را
از دیدگانم می ربود.
تو تجلی احساس در تنهایی من بودی
مسیح وار به انسان میخندیدی
و عشقت گرم و صمیمی بود.
تمام روز کسی در من
به انتظار نشسته بود
کلمات زبان گویا ی من بودند .
باران با بوی خوش سبزه
عشقی را ایجاد کرده بود .
تو عاشق بودی
میدانستم
تو عاشق معشوقی
که همه چیز را عشق میخواند .
زندگی را
باران را
برف را
و انسان را عشق میخواند.
معشوق زیبایی
که با دیدن باران خیس میشود
و با دیدن برف سرما میخورد
تو مسافر شهر باران بودی.
فرزان ارجمندی
یکشنبه 23 اسفند ماه سال 1388
فرشته خوب من
آن روز که آمدی
در وجودم تابیدی
به یاد داشته باش
که دوستت دارم.
این عشق مایه نشاط من است
در هر واژه
و در هر نگاه
عمق وجودت را
بیشتر احساس میکنم.
چه زیباست
لحظات انتظار
من عاشق انتظار کشیدن تو هستم.
هنگامی که با دستان نوازش گرت می آیی
خانه رنگ زندگی میگیرد
و عشق از واژگان تو لبریز میشود.
مهربانی تو به رو ی بال شاپرک ها جاری است
با تو بودن زیبا است
و عشق آن گل خوش بویی است
که در قلب تو میروید
فرشته آسمانی من
اعتراف میکنم:
که بر تو عاشق هستم
..................................................
من هیچ باور نمیکردم
در اینسوی تند باد حوادثغرق در اندیشه های خود
با مردمانی
که مسیح مصلوب را
در
دایره بی حاصل
در شکنجه گاه خود همچنان
محفوظ نگاه
داشته باشند٠
اینجا مسیحایی نیست
در انزوای دور دست
تا درد نهفته مرد را
پنهان ز چشم دیگران
هم آواز شود
تا اضطراب نهان مرد را
بیرنگ سازد
من هیچ باور نمیکردم٠
فرزان ارجمندی
از پشت پنجره ی بخار گرفته
رقص مستانه ی تو را دید می زنم
باران بازیچهء سر انگشتانت
می چرخد به اشاره تو
و مردمک چشمانم
خسته از این همه فاصله
در پس هر پلک
تو را در آغوش می کشد
لبانت ، پذیرای بوسه های مکرر باران است
و چشمانت خیره به سمت بی قراری من
بی صدا ، بی صدای ات را هم آواز می شوم
از پشت پنجره ی بخار گرفته
به سمت چشمانت به پرواز در می آیم
شاید باران جایش را با من عوض کند
من برقصم ، تو برقصانی و باران فقط ببارد ...
خسته ام ،باز هم خیلی خسته ام
از اینهمه خسته شدن خسته ام
از زخم عشق و غصه غم خسته ام
از زمزمه اینهمه تکرار خسته ام
از انتظار در این غربت بی انتها خسته ام
از عاشقی به رنگ پاییز خسته ام
از زل زدن به چشم جهان خسته ام
از دیدن شقایق باران خورده خسته ام
به خاطر روز های گمشده خسته ام
خسته از خود و از پنجره های شهر خسته ام
من خسته ام،
در میان اینهمه سکوت تاریک و تنگ خسته ام
دوست دارم فریاد بزنم که خیلی خسته ام
قلبم درد تنهایی دارد و از تنهایی قلب خسته ام
از این زمانه با دل شکسته خسته ام
چهره ام رنگ پریشانی گرفته است و خیلی خسته ام.
خسته ام ،خسته از آدمها، و از بی وفایی ها خسته ام
از این همه احساس بیهده گی خسته ام
از این بهانه زیستن و حسرت ماندن خسته ام
نیلوفر آبی هم نگاه من را نمی شناسد و خسته ام
پرنده بر درخت هم زبان من را نمی داند و باز خسته ام
همراه فصل دلتنگی من نیست آسمان و من خسته ام.
از این همه پریشانی و ترسانی در احوال عشق خسته ام
در بند غمی هستم و باز خیلی خسته ام.
می خواهم بنویسم،خسته ام
خیلی خسته ام،خسته،خسته ام.
فرزان ارجمندی
فرزان ..... Farzan
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. فرزان
هر چند قلب من از ملالی
گنگ ومبهوت فرسوده میشود
اما در کنار تو آرام میگیرد
دوست دارم افکار پر تلاشم را
با احساس و غزل در تو عبور دهم
تا تو در میان شبنم و شقا یق رها شوی.
محبوبم به دنبال گریز گاهی
برای تو و من هستم
که درآن شادی باشد
و ابدیتی
با تصویری از عشق
تا نقطه آغازین شود
و همه چیز با گیاه و گل شروع گردد.
ای بستر پایدار، نیلوفر درتو گره خواهد خورد
و در اوج فضای چشم خیال
همنوای لحظات با تو میشود.
میخواهم نگاهی شرم نگاهت شود
رنگین کمان آسمان چشم تو بخندد
درد عشقی شود که پایان ندارد.
میخواهم سکوت انتظار را
با پرواز پرنده پیوند زنم.
ای کاش میتوانستم آبشار رابطه را
در حقیقت رودخانه تماشاگر باشم
تا در طلوع یک صبح در آئینه عشق شنا کنم
و در دل گریزان آب پایدار بمانم.
ای با شکوهتر از گل یاس در دل آبی آسمان
در اندیشه ام رود جاریست
و در صدای دلنواز تو میریزد
ای پاکترین صدا
قلب من تا انتها ی شقایق
خواهد رفت.
فرزان ارجمندی
فرزان
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. فرزان
چهارشنبه 18 فروردین ماه سال 1389
حالم خوب نیست
افق را همچنان مه تاریکی فرا گرفته است
باید فکری به حال این دل آرام غمگین کنم
درنزهت باغ دلم آگاه به احوال خود شدم
انسانی همچون اقیانوس
که میخواهد به اوج کمال دست یابد
مسطوره ای که بدست داده میشود...
*****
چیزی چنان دریا
واژه ای مانند نیلوفر و آب
در درون من موج میزند
کیستم من؟
به آسمان رفته ای
در دل شب های سرد
آتش به جان افتاده ای
از سوز گرمای روز های ملال آنگیز
که من را تا خلوتگه غربت و اندوه میبرد
گاهی جان دلم نیست
پای گریزم نیست
طاقت دل شب زده ام نیست
مهتاب شب های بلندم نیست.
حالم خوب نیست .
**********
ای کاش پرنده هر شب
با نوازش دستها یش
عطر بو ی خود را به انتظار مینشست
تا آغوش باز پرستو
دوباره بو ی عشق میگرفت
و رؤیای نرم
بیابان خا طره را تا آخر خط پایان
تا بی انتها می برد.
و دفتر عشق
تا پگاه غرق گلبو سه میشد.
**************
من زمزمه عاشقانه پرواز را میشناسم
جلوه های رهگذر جوانی را دیده ام
چشم انداز دلبستگی را لمس کرده ام
من با دلی آگاه دور ماندگی سو زناک
را به تصویر کشیده ام.
با این وجود، خیال میکنم
دل من ،همان نیست که باید باشد
رؤیای دلم مه آلود است
آسمان دلم ابریست
غوغای درون دلم بارانی است.
دل من ،توان شکست را
توان لمس خستگی را
آه،توان چشیدن ترس را
در چشمان عشق ندارد.
فرزان ..... Farzan
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. فرزان
صدای باران
در رهگذر عمر
آغاز عشق را
هوشیار میداد .
ای عشق بی انتها
در آن شب زیبا
رویایی برای زندگی کردن بودی
گریه چشمان مهربانت را
با چشمانم شنیدم .
مسافر شهر باران بودی
و نگاه عاشقانه ات
اندو ه و غم را
از دیدگانم می ربود.
تو تجلی احساس در تنهایی من بودی
مسیح وار به انسان میخندیدی
و عشقت گرم و صمیمی بود.
تمام روز کسی در من به انتظار نشسته بود
کلمات زبان گویا ی من بودند .
باران با بوی خوش سبزه
عشقی را ایجاد کرده بود .
تو عاشق بودی
میدانستم
تو عاشق معشوقی
که همه چیز را عشق میخواند .
زندگی را
باران را
برف را
و ...انسان را عشق میخواند.
معشوق زیبایی
که با دیدن باران خیس میشود
و با دیدن برف سرما میخورد
تو مسافر شهر باران بودی.
فرزان ... Farzan
حق انتشار چکامه ها محفوظ میباشد. فرزان
سکوت میان آنان
چون برف در دل کوهساران
شناور بود .
تن آرام مرد
در کنار پری دریایی
لبانش فنجان چای را میبوسید
به روی دیدگانش
چشمان مهربان او می لغزید.
نترس،
نترس ای عشق ویرانگر
با تمام اشک هایت صدایم کن
تو تنها عاشق
در کلبه عشق هستی
لیلی شکسته دل
مجنون تو را، تا اوج ماه و آب
خواهد برد.
بانوی دوست داشتنی شعر من
زیباترین گلها را
با کوله بار خاطرات
و طراوت نسیم سحر
بدرقه راهت خواهم کرد.
فرزان
تو ای آهوی وحشی کجایی که در بند منی خواهی نخواهی
حدیث عشق تو زیباست جانا به پیش من چرا امشب نیایی
لبانت بر لبانم بوسه میزد دو چشمان سیاهت رقص ماهی
تن زیبایت ای خنیاگر مست مرا طوفان عشق است در نگاهی
دو گیسوی کمندت اسب وحشی شدی تو رام من با مهربانی
تو ای دلبر کجایی مردم از تو بمان با من همیشه گر توانی
به کجا بر گردم ؟
من به این تاریکی
من به ما
من به فرسودگی ذهن خودم
معترضم که چرا
شوق آغاز مرا
و منی چون من را ز خودم دزدیدند
به کجا بر گردم ؟
محبوبم دستان گرم و کوچکت را
در دست های
سرد و یخرده من بگذار
تا هوای بی روح اینجا را نسیان کنم.
روزها هم پلشت ی دارند
مرا با خود به باغ رؤیاها ببر
آنجا که امید به بودن وسعت می یابد
و نگاه در حضور تو شرمگین میگردد .
و حس گریستن مهربانیست.
آنجا که عروس رؤیاها
بال سپیدش را میگشاید
و در آسمان خاطره هایت پرواز میدهد
و من در تو تکرار میگردم.
*****
من با همه عشق درون
جدایی را هیچگاه دوست نداشتم.
و نوازش خیال را حتا
اگر از خانه معشوق بجای میماند
زیبا میپنداشتم .
تمام عشق حس گنگی است
و معمایی
که کفافش حل مسئله نیست.
فرشته خوب من
آن روز که آمدی
در وجودم تابیدی
به یاد داشته باش
که دوستت دارم.
این عشق مایه نشاط من است
در هر واژه
و در هر نگاه
عمق وجودت را
بیشتر احساس میکنم.
چه زیباست
لحظات انتظار
من عاشق انتظار کشیدن تو هستم.
هنگامی که با دستان نوازش گرت می آیی
خانه رنگ زندگی میگیرد
و عشق از واژگان تو لبریز میشود.
مهربانی تو به رو ی بال شاپرک ها جاری است
با تو بودن زیبا است
و عشق آن گل خوش بویی است
که در قلب تو میروید
فرشته آسمانی من
اعتراف میکنم:
که بر تو عاشق هستم
..................................................
موج زندگی
در زلال چشم هایت ریخت
غمی دلم را فشرد .
خاطرات بارانی
در غمکده
ساده و عاشقانه
در جزر و مد زندگی
با قلبی شکسته
در سرمای درون
لحظاتی از بودن را
با من قسمت می کرد.
کیمیاگر وحشی من
از عشق تا شکست
با من بگو
راز جاودانه بودن را
احوال من از ابر درون گریان است.
در دیار دور
صدای یخ زده من
و مرگ آرام من
در سکوت محض
ساحل نشین اشک شد
و نگاه دوباره مرا
به سوی لحظات
باتو بودن کشاند.
خسته ام، بسیار خسته ام
از این و از آن خسته ام
خسته و پراکنده ام
دلم گرفته است و خسته ام
از باد سرد زمستانی خسته ام
از دوستان تلخ، با روابط نا سالم خسته ام
با اتفاقی سخت خسته ام
قلبم درد گرفته است و خسته ام
از این قوم هزار چهره خسته ام
از دیدن این همه رنج انسان خسته ام
از تخیل و تصور باطل در آدمی خسته ام
از این همه اندیشه و احساس پاک در خود خسته ام
در خویشتن مینگرم و با دیگران خسته ام
ریشه در حقیقت دارم و از نقوش ماندنی خسته ام
عصیان در رگ و پی من جوانه میزند ،
از این میوه جان خسته ام
درخت اندیشه در من قد میکشد ،
با تنگنای زندگی خسته ام
درنگ در تلخ و شیرین زندگی میکنم
و باز خسته ام
تبلور انسان را آرمان شهر می بینم و خسته ام
تجسم انسان را اندیشمندانه جستیجو میکنم ،
و در این میانه خسته ام
با این وجود درخت بی ریشه زیاد می بینم
و بسیار خسته ام.
فرزان ارجمندی
شهر بی عشق
شهر بی چشمهای تو بود
شهر بی چشمهای تو آتش بود
ای نگاهت پر ازعشق!
ــ :عشق
بی تو با من هزارهء غم بود
در نبودت دل غروب گرفت
کاش میشد که باز میگشتی
رفتنت صد سوال مبهم بود
کاش میشد که باز میگشتی....